... و چون آن دو گروه يكديگر را ديدند، اصحاب موسى گفتند: حتماً ما به چنگ آنان خواهيم افتاد. موسى گفت: اين چنين نيست، بى‏ترديد پروردگارم با من است، و به زودى مرا هدايت خواهد كرد. پس به موسى وحى كرديم كه: عصايت را به اين دريا بزن. پس [دريا] از هم شكافت و هر پاره‏اش چون كوهى بزرگ بود... و موسي و هر كه با او بود را نجات داديم...  

پشت سرش را نگاه كرد. سياهيِ لشكرِ فرعون را مي‌شد ديد. پيش رويش امواج خروشان نيل بود و كنارش جماعتي از بني‌اسرائيل كه باورش كرده بودند و به حرف‌هايش ايمان آورده بودند. حالا امّا درست وسطِ معركه، جايي كه ايمانشان، در معرض محك بود، كم آورده بودند و گفته بودند: كارِ ما ديگر حتماً تمام است... همه‌ي وجود مرد را امّا ايماني غريب آكنده بود. دوباره پيشِ رو و پشت سرش را نگاه كرد. دلش تكان نخورد. فقط گفت: محال است خدا من را توي اين حال تنها بگذارد. گفت: پروردگارِ من با من است. حتماً راهي را نشانم خواهد داد... چند دقيقه بعد قاصدِ وحي پيغام آورده بود كه عصايت را به نيل بزن. چند دقيقه بعدترش، همان امواجِ خروشان، ناباورانه، راه را براي مرد و همراهانش باز كرده بودند.

خواستم بگويم خوب مي‌شد اگر گاهي ما هم درست وسطِ معركه‌هايي كه پيشِ رو و پشتِ سرِمان، بسته است، همان جاهايي كه فكر مي‌كنيم ديگر راهي نمانده، همان‌جاهايي كه دور و بري‌ها هم از شرايط نااميد شده‌اند، همان توقف‌گاه‌هاي تلخ يأس، با يقين بگوييم كسي هست كه هميشه هست. كسي هست كه وقتي قدم‌هاي آدم راست باشد، توي تنگنا و بن‌بست نگذاردش. كسي هست كه هميشه توي لحظه‌هاي سخت، قاصد بفرستد، راه را نشان بدهد. روزنه‌ي اميد را باز كند.                 

يادش به‌خير. هميشه مي‌گفت: مؤمن بن‌بست ندارد! مي‌گفت: وَ مَن يتّق الله يَجعل له مخرجاً. (طلاق/2)


فَلَمَّا تَرَءَا الْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَابُ مُوسىَ إِنَّا لَمُدْرَكُون* قَالَ كلاََّ  إِنَّ مَعِىَ رَبىّ‏ِ سَيهَْدِين* فَأَوْحَيْنَا إِلىَ‏ مُوسىَ أَنِ اضْرِب بِّعَصَاكَ الْبَحْرَ  فَانفَلَقَ فَكاَنَ كلُ‏ُّ فِرْقٍ كاَلطَّوْدِ الْعَظِيم ... وَ أَنجَيْنَا مُوسىَ‏ وَ مَن مَّعَهُ أَجْمَعِين... (شعراء 61-65)

دسته ها :
X